قوانینی که در مدرسه یاد نمیگیرید!
تو پست قبلی نوشته بودم که اخیرا دارم فکر میکنم به اینکه اینجا کمی مفیدتر بنویسم. کمی دورتر از دلنوشته و کمی بیشتر به سمت محتوای معنادار.
این پست تقریبا اولین پست با این شمایل خواهد بود اگرچه همین پست رو هم خالی از نظرات شخصی و اینها نمیذارم.
میخوام یه متن کوتاه رو با عنوان “قوانینی که در مدرسه یاد نمیگیرید” ترجمه کنم. این متن رو خودم اولین بار روی بلاگ جادی (jadi.net) دیدم ولی ترجمهش خیلی به دلم ننشست. جدا از اون ولی به نظر متن معروفیه و اولین بار تو یه روزنامهای چاپ شده که یادم نیست. سال ۱۹۹۶. سعی میکنم محاورهای ترجمه کنم، لابهلای ترجمه از خودم چیزی اضافه میکنم (ولی فقط در راستای تغییر بیان و نه تغییر محتوا) و در آخر هم نظرات شخصیای رو به این متن اضافه میکنم. بریم که شروع کنیم!
قوانینی که در مدرسه یاد نمیگیرید!
متاسفانه چیزهایی وجود دارن که دانشآموزها باید تو مدرسه یاد بگیرن ولی یاد نمیگیرن. منظورمون هم از این “چیز”ها لزوما موارد آکادمیک و درسی نیست. قوانین و شرایطی از زندگی هست. زندگیای که بلافاصله بعد از آخرین امتحان پایانترم سال دوازدهم، همه بچهها واردش میشن. اینها برخی از اون قوانین و شرایط هستن:
۱. زندگی منصفانه نیست! سعی کنید به این مساله عادت کنید. یه نوجوون دبیرستانی به طور متوسط روزانه ۸.۶ بار به اعتراض میگه “این عادلانه نیست!”. مسالهای نیست البته، شما هم از پدر مادرتون شنیدین این رو و یاد گرفتین. ولی پدر مادرتون وقتی از شما میشنونش متوجه قانون شماره ۱ میشن.
۲. تو دنیای واقعی کسی به عزت نفس و اعتماد به نفس شما اون قدری که معلمانتون توی مدرسه اهمیت میدن، اهمیتی نمیده. معمولا (بر خلاف مدرسه) از شما انتظار میره که کاری رو به سرانجام برسونید و بعد اگه خواستید نسبت به خودتون حس خوبی داشته باشید. ولی انجام دادن کار (نه به معنی شغل) در درجه اول مهمه! این مساله عموما برای بچهها شوکهکنندهست و در دفعات اول معمولا اعتراضشون رو نسبت به “نامنصفانه” بودن این شرایط اعلام میکنن (به قانون ۱ رجوع کنید).
۳. باورکنید یا نه به محض خروج از دبیرستان کسی به شما ماهی ۱۰ میلیون حقوق نمیده. سمت و مقام خاصی هم نخواهید داشت. شاید حتی مجبور شین در اوایل، لباس فرمی بپوشید که از عمده فروشی خریده شده و نام و نشانی هم نداره که به هیچ طریقی شما رو متفاوت کنه. تا امروز فقط داشتین از جامعه و خانوادهتون تغذیه میکردین و حداکثر منابع ممکن رو میمکیدین! حالا وقتشه که سعی کنید تا حدی از این منابع رو برگردونین.
۴. اگه به نظرتون معلمتون خیلی سختگیری میکنه و باهاتون بد رفتار میکنه، صبر کنید تا یه رییس در محل کار داشته باشید. معمولا آینده کاری رییس شما اونقدری که آینده کاری معلم شما از عملکرد شما مستقل هست، مستقل نیست و در نتیجه رییستون کمی حساستر خواهد بود. یعنی احتمالا وقتی در انجام کاری گند بزنید ازتون نمیپرسه “چه حسی داری؟” یا نمیگه “بیا یه بار دیگه با هم تلاش کنیم”.
۵. کار کردن توی لباسفروشی پایینتر از “شان” شما نیست. پدربزرگ شما احتمالا توصیف دیگهای برای این کار داشته باشه، توصیفی از جنس “فرصت کار”. پدربزرگ شما احتمالا از داشتن حقوق حداقلی هم خجالت نمیکشیده ولی احتمالا از اینکه بشینه خونه و راجع به آلبوم جدید فلان خواننده صحبت کنه خجالت میکشیده!
۶. اگه شما گند بزنید تقصیر پدر مادرتون نیست. در واقع این مساله، اون روی دیگه سکهی “زندگی خودمه!” و “خودم برای خودم تصمیم میگیرم” و باقی جملات احتمالا آشنایی هست که قبلا از دهن خود شما خارج شده. از وقتی ۱۸ سالتون بشه همه اینها رسمی و جدی میشن و مسئولیت همهش با خودتون هست.
۷. پدر مادرتون قبل اینکه شما به دنیا بیاین انقدری که الان به نظرتون آدمهای خستهکنندهای میان نبودن! یه زوج جوون باحال بودن که همه این کارهای باحالی که شما امروز انجام میدین یا در آینده با همسرتون انجام خواهید داد رو انجام میدادن. ولی از یه جایی به بعد تصمیم گرفتن هزینههای زندگی شما رو پرداخت کنن، اتاق شما رو تمیز کنن و شبها بشینن به داستانهای شما در رابطه با تفکرات ناقص و معیوبتون گوش بدن و خب، بعد تقریبا یک دهه، کمی خلق و خوشون تغییر کرده.
۸. احتمالا مدرسه شما با پیشگرفتن برنامههای مکرری در طول زمان مفهوم “برنده” و “بازنده” یا به طور کلی مفهوم “شکست خوردن” رو از چرخه حیات شما حذف کرده باشه. بهتون انقدری فرصت داده میشه که بالاخره به جواب درست برسین چون “دارین یاد میگیرین و اشکالی نداره”. همینکه احساساتتون جریحهدار شده باشه و والدینتون از این بابت به مدرسه شکایت کنن کافیه برای اینکه نمرهتون تغییری بکنه و بدون اینکه در عمل شما تغییری ایجاد بشه، نتیجهای که کسب کردین دچار تغییر بشه. چون “همینکه تلاشتون رو انجام دادین خیلی ارزشمند بوده”. حقیقتش این مساله کوچکترین شباهتی به دنیای واقعی نداره. (به قوانین ۱، ۲ و ۴ رجوع شود)
۹. متاسفانه زندگی شما در هر سال به دو ترم تقسیم نمیشه و اصلا به تعدادی سال هم تقسیم نمیشه. از همین لحظه تا روز آخر همه چیز پیوستهست. بدون تابستون، بدون استراحت و بدون تعطیلات. هر روز، روزی حداقل ۸ ساعت. اگر مثل من عادت داشتین بعد از چند ماه کم کم شل کنین و بیوفتین تو سرازیری و آخر سال شرایط رو به صورت حداقلی جمع و جور کنید تا سال بعد یه جون جدید و یه فرصت دوباره برای شروع بهتون بدن، تو زندگی خبری از جون جدید نیست. از لحظهای که بیوفتی تو سرازیری تا تهش همینه. هر چه قدر هم بیشتری بری پایین بالا اومدنش سختتره.
۱۰. تلوزیون از هیچ جنبهای مثل دنیای واقعی نیست. هر چه قدر هم که کارگردانها و نویسندهها سعی کنن شبیه دنیای واقعی جلوه بدنش (تا جذابتر باشه) ولی حقیقت اینه که اینطور نیست. تمام مشکلات یه گروه از آدمها تو نیم ساعت جمع نمیشه (با احتساب چند دقیقه برای تبلیغات).
۱۱. میدونم “خرخون” خطاب کردن و شاید اذیت کردن افرادی که دارن نتایج بهتری از شما میگیرن کمی بهتون حس خوب منتقل کنه، ولی باهاشون درست رفتار کنید یا حداقل سعی کنید در همین مدتی که براتون باقی مونده، درست رفتار کردن باهاشون رو یاد بگیرید. ممکنه مجبور شید در آینده زیردست همین افراد کار کنید و باید بلد باشید چطور باهاشون ارتباط برقرار کنید.
۱۲. متاسفانه سیگار کشیدن باعث نمیشه شما آدم باحالی به نظر بیاید. میدونم متوجه نمیشید چون خودم هم وقتی تو ۱۲ سالگی همه جور فحش میدادم و کلمات زشتی رو فریاد میزدم همین احساس رو داشتم و کسی هم بهم چیزی میگفت تاثیری نداشت. ولی به هر حال دفعه بعدی که داشتین سیگار باحال بودنتون رو جلوی یه مدرسه دخترونه میکشیدید، یکی مثل من رو پیدا کنید که داره در اون سن چنین کلماتی رو به کار میبره و بدونین که حس شما نسبت به اون آدم، حس هر آدم بزرگسالی در اون لحظهست نسبت به شما.
۱۳. متاسفانه یا خوشبختانه شما جاودانه نیستین. قرار هم نیست طبق تصوراتتون تمام زندگیتون لحظات جوانی و خوشگذرانیتون باشه و در سن ایدهآل خودتون هم از دنیا برین. متاسفانه همه حالات مختلف رو مجبورین طی کنین. در نتیجه،
۱۴. سعی کنید ازش در همین حال حاضر لذت ببرید. میدونم خانواده خیلی سخت میگیرن، مدرسه جذاب نیست و زندگی به طور کلی اتفاق خستهکنندهایه ولی باور کنید یا نه، قرار نیست بهتر بشه. تا تهش همینه و فقط هم بدتر میشه. یا همین الان سعی کنید یه مقدار هرچند کوچیک ازش لذت استخراج کنید یا حداقل در آینده که یاد این روزها میوفتادید افسوس نخورید.
این ۱۴ مورد، قوانینی بودن که آقای Daniel Rogers معتقد بود دانشآموزها در مدرسه یاد نمیگیرن ولی باید یاد بگیرن! مدرسه با مدرسه فرق داره به هر حال و فرهنگ با فرهنگ هم متفاوته. شاید همهشون به همه ما نخوره. ولی من به این لیست، از روی تجربه شخصیم یک مساله اضافه میکنم. یک مساله که این بار دانشآموزان یاد میگیرن ولی نباید چنین چیزی یاد بگیرن! اتفاق درستی نیست.
و اون مساله اینه که در دنیای واقعی، اکثر اوقات مسائل جواب مشخصی ندارن. یا گاهی اوقات اصلا جوابی ندارن. و تو مدرسه جور دیگهای یاد داده میشه. توی مدرسه (و حتی دانشگاه) سختترین مسائل رو هم اگه براشون چند ساعت مطالعه کرده باشی یه روش حل ساده براشون بلدی. یه مقدار نوشتن میخواد ولی قطعا میشه. استفاده همزمان از چند تا قضیه میخواد ولی به هر حال به نتیجه میرسه. یه ذره محاسبات ماشینحسابی احتیاج داره ولی عدد آخر در میاد. نقش فلان کلمه در فلان جمله به هر حال یکی از این چهارتا گزینه ست. مهم نیست مساله چه قدر سخت باشه مهم نیست مساله چه قدر طولانی باشه. کتابش رو خوب خونده باشی جواب یه جایی اونجاست. دنیای واقعی ولی حتی مسائل سادهش هم اینطوری نیستن. به این راحتی به جواب نمیرسن. اصلا جواب یعنی چی؟ اون چیزی که معلم بگه درسته؟ معلم کیه؟ کسی نیست بهت بگه کدوم درسته. کسی نیست بازخوردی بهت بده. لابد جواب میشه اونی که به نظر خودت درسته؟ خب قبوله. با همین فرض هم باز تقریبا همیشه رسیدن به اون جواب خیلی کار سختیه. اصلا پیدا کردنش. اگه میخوای تو فلان جا کار کنی راه تضمین شدهای براش وجود نداره. میتونی سالها مطالعه کنی و همه کتابهاش رو بخونی. همه تمرینها رو هم حل کنی تازه. ولی قطعا ترجیح میده اون شخص که برای دخترش یه عروسک بخره یا بچههاش رو مدرسه بهتری ثبت نام کنه به جای اینکه به تو کار بده وقتی مطمئن نیست فایدهای داری یا نه. خودشم انقدری گرفتاری داره که فرصتی برای آزمون و خطای تو نباشه. اگه میخوای فلان کار رو راه بندازی میتونی محصولی رو با بهترین روشها و استانداردهایی که در مدرسه و دانشگاه یاد گرفتی ایجاد کنی و دقیقا مطابق روشهای معرفی شده در ۱۰۰ کتاب برتر بازاریابی پیش بری و در نهایت با ۳ مشتری کارت رو به پایان برسونی چون برای چنین مسالهای راه حل از پیش تعریف شدهای وجود نداره. اگه میخوای ازدواج کنی متاسفانه پروسه قاطعی وجود نداره که به کمکش بتونی شخص مناسبی رو پیدا کنی اگه ازدواج کردی میخوای خانواده تشکیل بدی و زندگی خوبی داشته باشی نقشهی راهی نداری که دقیقا طبق اون قدم برداری و به گنج برسی.
و این مساله جدا از اینکه مطابق قوانین شرح داده شده در بالا، کمی برای آدم شوکه کننده ست (عه! من که همه کارها رو درست و اصولی انجام دادم! پس چرا نشد؟!) و شاید بوی نامنصفانه بودن هم بده، ولی بدترین قسمتش اینه که آدم اولش نمیدونه این رو. آدم اولش نمیدونه که در نهایت ممکنه جوابی وجود نداشته باشه و خیلی از اوقات هم که فکر میکنه مثلا مساله خیلی خوب حل شده و به یه راه حل عالی رسیده، صرفا به پنجمین راهحل از آخر لیست (مرتب شده بر اساس خوبی) رسیده. و این ممکنه در شرایط مختلفی باعث بشه آدم چیزهایی رو از دست بده. چون مطمئن بوده حالا که دارم اینطوری قدم بر میدارم و طبق کتابش پیش میرم حتما این اتفاق میوفته و با چشم بسته ریسک کنه. چون مطمئن بوده از اینکه اصلا راهحلی وجود داره برای این چالش، تمام منابعش رو صرف اون چالش کنه و بعد بفهمه الان راهحلی در دسترسش نیست. حداقل اگه از اول میدونست که ممکنه راهحلی نباشه شاید با دید متفاوتی بهش حمله میکرد.
مدت قابل توجهی در شوک و غم این مساله بودم چندین ماه پیش و حتی کمی چند هفته پیش. دقیقا همینطوری که از خودم سوال میپرسیدم “پس چرا موفق نشدم در فلان قضیه؟ من که همه کارا رو طبق اصولش انجام دادم. من که همه ‘تمرین’ها رو حل کردم”. یا از این هم مسخرهتر: “من که خیلی زمان گذاشتم برای فلان چیز. چرا تهش به نتیجه نرسید؟”. چون قرار نیست همیشه به خاطر نیت خوب و صرف زمان خالص و حتی حرکت در یه مسیر زیبا، به نتیجه برسه. همین. کل این متن طویل رو بخوام خلاصه کنم همین جمله آخره.
امیدوارم که شما برخلاف من چنین چیز اشتباهی رو در مدرسه یاد نگرفته باشید یا اگه یاد گرفتهاید عادت کرده باشید به اشتباه بودنش یا اگه عادت نکردین، از همین الان کم کم عادت کنید. به عنوان دستگرمی، شاید فکر کنین الان که تا آخر این پست طولانی رو خوندین من ازتون تشکر میکنم ولی کوچکترین اهمیتی برام نداره. پیام هم بدین بهم بلاکتون میکنم میخواستین نخونین. همین فرمون رو در نامنصفانه بودنش بگیرین برین تا آخر.
دیدگاه ها
ارسال دیدگاه