برای مشاهده یافته ها از کلید Enter و برای خروج از کلید Esc استفاده کنید.

خوشحال و شاد و خندان… و رنج کشیده

زمان مطالعه: ۴ دقیقه

ما وقتی می‌بینیم یکی که دوست داریم ناراحته یا آسیب خورده ناراحت میشیم. این طبیعیه. بعد برای اینکه ناراحتی اون عزیزمون کم بشه (و در ادامه‌ش ناراحتی ما هم از بین بره) سعی می‌کنیم بهش روحیه بدیم و چیزای خوب بگیم و از اون مساله‌ای که بهش آسیب زده دورش کنیم. و به محض اینکه این پروسه شروع میشه دیگه مساله بزرگ‌تر از اینه که «دوست من در رنج نباشه». مساله اینه که «من دوستم رو از رنج خارج کنم». و هر یک دقیقه‌ای که این پروسه بیشتر طول می‌کشه، من یک قدم به باور «ناکافی بودن برای دوستم» نزدیک‌تر شدم.

اولش فقط از این ناراحت بودم که دوستم ناراحت بود. الان هم از اون ناراحتم، هم از این ناراحتم که من انقدر ناتوانم که حتی نمی‌تونم ناراحتی دوستم رو براش برطرف کنم. و بسته به آدمش کم کم به عصبانیت هم می‌رسه. در مرحله اول آدم تو دلش میگه «لعنتی انقدر غصه نخور». در مرحله بعدی این از ذهن هم سر میخوره بیرون و در رفتار جاری میشه. مثلا یه همچین پروسه‌ای در رفتار احتمالا برای خیلی‌هامون آشنا باشه:

پدر مادر و فرزند:

۱. اشکال نداره عزیزم بیا بغلم

۲. حالا طوری نشده بیا جبرانش کنم من برات

۳. عه مرد که انقدر گریه نمی‌کنه / تو که خیلی دختر قوی‌ای بودی

۴. پاشو دیگه من از بچه لوس خوشم نمیاد برو اون ور

زن و شوهر، دوست‌دختر و دوست‌پسر:

۱. عه چی شده چرا فلان (همدلی)

۲. بگو من چه کار کنم برات که بهتر بشی حتما انجام میدم

۳. اصلا حالا این موضوع ارزش این رو داره که خودمون رو انقدر ناراحت کنیم؟

۴. بابا بگو من چی کار کنم خب پیش میاد دیگه عزیز من (هیچکس از من نخواسته بود کاری بکنم. تصور خودمه که اگه شرایط داره ادامه پیدا می‌کنه به خاطر اینه که من کم کاری کردم)

دو تا دوست هم همینه فقط محتواش فرق داره. این باعث میشه من غصه‌مند و آسیب خورده، از کودکی تا بزرگسالی دائما تشویق بشم که ناراحت نباشم و غصه نخورم. آسیب خوردن و رنج کشیدن رو به عنوان ضعف ببینم و برای اینکه ضعیف جلوه نکنم، نشانه‌هاش رو مخفی کنم. چون به هر حال نمیشه کلا آسیب نخورد! اگه میشد خوب بود ولی حیف که نمیشه. برای همین گزینه بعدی اینه که حداقل نشونش ندم. کسی نفهمه اصلا خودمم بهش توجهی نکنم.

شخصیت‌های خیالی و تلوزیونی‌ای که این جور ویژگی‌ها رو دارن هم برای منی که این نگاه رو به زندگی پیدا کردم جذاب‌ترن. عشق تامس شلبی و بارنی استینسون و اینام چون اینا خوب بلدن نسبت به هیچ غصه‌ای واکنش نداشته باشن و بدون اینکه اجازه بدن هیچ اتفاق خارجی‌ای آسیب مشخصی به این‌ها بزنه، هر کاری که میخوان رو طبق برنامه‌های خودشون انجام بدن. همون دو جایی هم که اینا اشک می‌ریزن یا برای کس دیگه‌ای ناراحتن تو دلم میگم «کاش سریع‌تر اوکی شه. منتظرم ببینم حالا الان چه حرکت گنده‌تری میزنه که این ناراحتی رو کاملا بپوشونه».

همه چیز اوکیه به غیر از اینکه احساسات آدم از هم جدا نمیشن. من میتونم تلاش کنم که نسبت به همه احساسات منفی و غم و غصه‌هام بی‌توجه باشم. من می‌تونم هر وقت آسیبی می‌خورم کلا در نظر نگیرمش و اگر هم حس ناراحتی دارم بیخیالش بشم. و این کار می‌کنه. ولی احساسات آدم از هم جدا نمیشن. اگه نسبت به ناراحتی بی‌تفاوت بشم، خود به خود نسبت به خوشحالی هم بی‌تفاوت شدم. اگه نسبت به اتفاقات غمگین زندگیم بی‌تفاوت بشم نسبت به اتفاقات خوب و انگیزه‌دهنده هم بی‌تفاوت شدم.

حالات روانی ممکن من اگر این‌ها باشن، به ازای هر یکی‌ای که از چپ حذف می‌کنم یکی هم از راست حذف میشه:

این خیلی مساله مهمیه. نمیشه فقط یه گروهی از احساسات رو انتخاب کرد و اون‌ها رو از بین برد. همشون به هم وصلن. فقط میشه تصمیم گرفت من چه قدر به تمام این «مجموعه احساسات» توجه کنم. اگه یه بخشی‌شون رو کمتر توجه کنم در واقع به تمام گروه کمتر توجه کردم. تمام احساسات دیگه هم کمتر تجربه میشن به همون واسطه.

حالا شاید یکی بگه «ایرادی نداره، من اوکیم که با همون ۳ تا وسطی فقط زندگی کنم چون شاید یه چیزایی رو که دوست داشتم از دست بدم ولی حداقل هیچ وقت کاملا شکسته و ملول هم نمیشم». در اون رابطه نظر و جوابی ندارم. می‌تونم آرزوی موفقیت و شادکامی کنم (البته در این موضوع معنی شادکامی میشه نهایتا )

ولی برای کسایی که مثل بنده مایل هستن تمام این طیف رو داشته باشن چون خیلی از انگیزه‌ها و تمایلاتی که دنبالش هستن اون سمت راست راست طیف هست، به نظر میرسه تنها راه حلش اینه که به سمت چپ طیف هم فرصت بدیم. وقتی ناراحتیم، ناراحت باشیم و به عنوان یه دوره کوتاهی ببینیمش که به هر حال باید تجربه بشه. با دیگران هم که هستیم وظیفه ما این نیست که کاری کنیم ناراحت نباشن. اگه وظیفه‌ای هم احیانا داشته باشیم احتمالا همینه که مطمئن باشیم دوره ناراحتی‌شون رو همونطور که حس و حالشون بهشون میگه تجربه کنن. بدون اینکه از طرف ما به خاطرش بازخواست بشن. توی اون عمق ناراحتی و رنج هم که هستیم می‌تونیم به این فکر کنیم که حداقل با وجود سختی این درد، می‌تونیم مطمئن باشیم که در همه ادامه زندگی‌مون عمق خوشی و سرحالی‌مون رو هم تجربه می‌کنیم.

نوشتن این متن من رو یاد متن دیگه‌ای انداخت که فقط یک سال و نیم پیش تو یه کانال دیگه‌ای نوشته بودم راجع به اینکه «چرا هر کار می‌کنم خوشحال نمیشم». امروز ولی خیلی خوشحالم. همین الان هم اگر خوشحال نباشم (که هستم)، حداقل طعم خوبی از خوشحالی روی زبونم هست و مزه‌ش رو فراموش نکردم. امیدوارم شما هم تصمیم‌هایی نگیرید که این مزه رو فراموش کنید. اگرچه که همیشه گفتنش خیلی ساده‌ست.