دور از بحران
این متن رو در حین شورشها و اعتراضات خیابانی آخر آبان ۹۸ مینویسم. تفاوت اصلی این بحران از سایر بحرانهایی که میهنمون بارها به خودش دیده و به حول قوه الهی خواهد دید، برای من این هست که توش حضور ندارم. اگرچه کلا هم بحرانهای زیادی رو ندیدم و تعداد انگشتشماری رو بشه بهشون اشاره کرد که بزرگترینشون احتمالا مربوط به انتخابات سال ۸۸ باشه، ولی با این حال این اولین بحرانی که غایب بودم درش حس عجیبی داشت.
حس عجیب هم که میگم بیشتر از این جهت که به اون راحتیای که در سالهای گذشته چنین مواردی رو برای خودم هضم میکردم امسال نتونستم هضم کنم. دلیلش میتونه این باشه که الان دیگه ایران زندگی نمیکنم، یا شاید این باشه که به واسطه ایران نبودنم، اخبار رو از منابع خاصی میشنوم که شاید خیلی بازتاب دقیقی نداشته باشن، یا میتونه این باشه که الان سنم بیشتر شده، یا میتونه این باشه که در سالهای گذشته خیلی به مفهوم “وطن” فکر کردم. نمیدونم کدومه ولی به طور کلی حس خیلی متفاوتی وجود داشت.
معمولا سخته تفکیک کردن حسهای مختلف از هم و لیست کردنشون، ولی احتمالا رساناترین حالت شرح این حسها همین لیست کردن باشه. سعی میکنم تا حد امکان تفکیکشون کنم از هم و ببینم واقعا هر کدوم چی هستن.
۱. عذاب وجدان!
احتمالا عجیبترین این حسها، حس عذاب وجدان بود. روزهای اوج درگیری و اعتراض، اخبار رو میشنیدم و میخوندم و میدیدم. فیلمها و عکسها و متنها به خوردم داده میشد و توی خیابونها راه میرفتم و اولین چیزی که ذهنم رو درگیر میکرد این بود که چرا انقدر متفاوته شرایط؟
ساعت ۸ صبح میخوندم که بنزین گرون شده و ساعت ۹ صبح عکس میدیدم که مردم تجمع کردن و ساعت ۱۰ صبح فیلم نگاه میکردم که مردم خیابونها رو بستن و فحاشی میکنن، و ساعت ۱۱ ظهر توی مسیر همیشگیم به سمت دانشگاه بودم. نه تنها بدون مشکل خاصی یا تفاوت ویژهای با دیروز، بلکه خیلی راحتتر و آسونتر از چند سال گذشتهام. و هضم این مساله برام سخت بود! انگار یه جورایی همش یه حسی درونم فشارم میداد که “جایگاه تو اونه”. و از اون بدتر، یه صدایی داخلم فریاد میزد که “تو لایق این زندگی نیستی”. و زندگیای که ازش صحبت میکرد سوار بنز و BMW شدن با راننده شخصی نبود. صرفا همین بود که راه رو توی خیابون نبستن، کسی با باتوم بهت حمله نمیکنه و میتونی راحت سوار اتوبوس و مترو بشی و بری دانشگاه. در عین حال ساده، در عین حال احساس نالایق بودن.
کمی بیشتر در این حس عمیق شدم. چه چیزی باعث میشه من تصور بکنم لیاقت این چیزهای بدیهی زندگی رو ندارم؟ تنها نکتهای که به ذهنم میاد “عادی” بودن هست. یعنی شاید انقدر این چیزها برای ما (یا حداقل برای من) عادی حساب میشه که نه تنها وقتی ازش دور شدم احساس رهایی ندارم، بلکه احساس تعلق دارم بهش و حس میکنم جای من همونه. در تفکر نسبت موضوع “عادی بودن” میچرخیدم که مساله دیگهای هم توجهم رو جلب کرد. که البته خودش میتونه یه موضوع دیگه در این متن باشه.
۲. عادی بودن!
خیلی از چیزهایی که برای من عادی هست برای شخص دیگهای عادی نیست. و خیلی از چیزایی که برای اشخاص دیگهای عادی هست برای من عادی نیست. اعتراض خیابونی تا حد زیادی برای من عادی حساب میشه. لازم نیست در طول زندگیتون هر هفته یک بار اعتراض خیابونی اتفاق بیوفته تا عادی بشه. ۵ بار در ۱۰ سال هم اتفاق بیوفته و به بحران تبدیل بشه باعث میشه برای شما عادی بشه. هر چه قدر بیشتر بهش نزدیک باشین هم عادی تر. ولی همین موضوع که اونقدرها تعجب من و شما رو برنمیانگیزه، برای یک دانشجوی ۲۰-۲۵ ساله تو خیلی از کشورهای دیگه همونقدری تخیلی و محصول خیالپردازی هست، که سفر به ماه برای من و شما هست. صرفا یه اخباری ازش شنیدیم و صرفا گاهی توی فیلمها میبینیم. ولی واقعا برامون قابل لمس یا تجربه نیست. هیچ وقت هم درگیرمون نمیکنه.
کل این موضوع عادی شدن من رو یاد یه مکالمهای مینداخت که با سید* داشتم. در رابطه با مجازات جرایم مختلف صحبت میکردیم و شدیدا برای سید عجیب بود که توی ایران مردم رو اعدام میکنیم. شروع حرفها خیلی شبیه جملات زیبای تلوزیون پسند بود: “اون یک آدم زندهست، گرفتن زندگی از یه نفر درست نیست” و الی آخر. در عین حال برای من خیلی موضوع عادیای بود و این حرفها به نظرم مسخره میومدن. و برای اینکه این رو در اون حرف ثابت کنم، مثال زندان رو زدم. که مگه فرق خاصی با حبس ابد داره؟ اون هم یه آدم زندهست و دارین شما ازش حق زندگی و تشکیل خانواده و تحصیل و فلان و بیسار رو میگیرین. صرفا عادت به اعدام وجود نداره و عادت به زندان وجود داره. ولی سر این ماجرای بحران پیش اومده خیلی به این فکر فرو رفتم که شاید واقعا لازم باشه چیزایی که بهشون عادت داریم و صرفا بر حسب عادت پذیرفتیم رو بذاریم کنار و یه بار دوباره بررسیشون کنیم.
۳. ترس و نفرت!
ساعت ۸ صبح از خواب بیدار میشی. گوشی رو برمیداری. یه سری اعتراض و نفرت پراکنی و فحاشی و حرف منطقی و مخالفت و موافقت میبینی. گوشی رو میذاری کنار و به زندگیت میرسی. ساعت ۱۲ گوشی رو برمیداری، محتوای دیگهای با همین موضوع ولی انواع متفاوت مثل عکس و ویدیو میبینی و دوباره بعد یک ربع گوشی رو میذاری کنار. ساعت ۱۵ گوشی رو برمیداری، خبر تیراندازی میخونی. کمی تعجب میکنی. میگی خب لابد داشتن کاری میکردن که به غیر از گلوله راهی برای متوقف کردنشون نبوده. گوشی رو میذاری کنار. شب میشه و گوشی رو برمیداری. خبری نیست. کسی آنلاین نیست. دوستان و آشنایان همه آفلاین.
فردا ۸ صبح گوشی رو برمیداری. همچنان همه آفلاین و این بار یه سری خبر میبینی که اینترنت به طور کلی قطع شده. کمی تعجب میکنی ولی خب، متاسفانه یا خوشبختانه تا حد زیادی “عادت” داری به این موضوع. چند ساعت میگذره، هنوز با کسی صحبت نکردی و ارتباطی برقرار نشده ولی تو شبکههای مجازی فیلم تیراندازی میبینی! همچنان اینترنت قطعه، چند ساعت میگذره و دوباره فیلم تیراندازی میبینی! خیلی جدی تیر زده میشه و مردم میمیرن. خب راستش درسته که اعدام برای من “عادی” حساب میشه ولی این یه ذره عجیبه. اولین سوالی که از خودت میپرسی اینه که آیا کشتن این آدم تنها راه کنترل امنیت کشور بود؟ اولین جوابی که به ذهنت میرسه اینه که نه! یارو داشت راه میرفت و فحش میداد! دلیلی برای مرگش نبود! یا شاید استراتژی این بوده که ۳۰۰ نفر رو بکشیم و این ۳۰۰ نفر جونشون فدای امنیت کشور شده چون در دل بقیه ترس ایجاد میکنه و کسی اعتراض نمیکنه دیگه. این ۳۰۰ تا هم قطعا شهید حساب میشن چون حتی با عدم وجود نیت شهادت، جانشون در راه امنیت مرزهای وطن “مصرف” شده که خودش بالاترین جهاده. حتی با این استراتژی، همچنان این صحنه خیلی دردناک بود. نه که این استراتژی رو تایید کنم یا موافقش باشم. ولی تحلیل کردنش فراتر از صرفا شرح احساساتم هست.
دو روز دیگه هم گذشت و اینترنت هنوز قطعه! و تنها چیزی که در این مدت از کشور خارج میشه ویدیوی کشتار مردم تو خیابون هست! ویدیوی یه معترض و فحاش و هر چی، که ایستاده بود جلوی ۳-۴ تا نیروی ضد شورش، فحش میداد و جلو میرفت و به سرش شلیک شد! و شخص شلیک کننده هم به سمت دیگهای فرار کرد! ویدیوی یه پلیس که با اسلحه در حال فرار هست و هرازگاهی برمیگرده و به پشت سرش شلیک میکنه که کسی دنبالش نکنه! ویدیوی تیراندازی به مردم از بالای یه ساختمون!
اینجا یکی از جاهایی هست که قطعا عدم حضور خودم و صرفا اطلاعات گرفتن از منابع شبکههای اجتماعی خیلی غلیظ نشون میده ماجرا رو، ولی رقیقترین حالتش رو هم که تصور میکردم شدیدا ترسناک بود. با هیچ کس ارتباطی نداری، هرازگاهی میبینی مردم دارن کشته میشن و باز با هیچ کس ارتباطی نداری. ترس انباشتهشده و نفرت ایجاد شده کم کم خودشون رو نشون میدن.
۴. دور افتادن
بعد از همه اینها، و بعد از گذشت چندین روز از قطعی اینترنت کل کشور، آدم روزهای جدیدی رو تجربه میکنه. اگرچه من در کشور دیگهای زندگی میکنم و با افراد دیگهای به صورت حضوری سر و کار دارم، ولی همچنان بخش عمدهای از روزم در حال ارتباط با دوستان و عزیزانم در داخل کشور هستم! یعنی هر چه قدر هم ارتباطاتم تغییر بکنه به هر حال اونجا کشور منه. ولی بدون اینترنت تجربه خیلی متفاوتی بود. شاید روزی ۱۰-۱۵ دقیقه صحبت تلفنی با نزدیکترین افراد، هفتهای یک بار چند پیام مختصر از بقیهای که گاهی به اینترنت وصل میشن و گاهی نمیشن. یه جورایی شبیه تجربهای که آدمها از مهاجرت در ۳۰ سال پیش داشتن. که باعث شد تصمیم بگیرم یه بار یه پست در رابطه با تفاوتهای مهاجرت در سال ۱۳۹۷ و سال ۱۳۷۷ بنویسم. که البته موضوع کاملا متفاوتی هست و در این پست نمیگنجه. ولی به طور خلاصه تجربه خیلی جدیدی از پدیده مهاجرت بود. حتی با اینکه به ۲ هفته هم نرسید.
در تلاش برای تفکیک این احساسات، حتی یک حس مثبت هم پیدا نشد که برای حفظ تعادل هم که شده اضافهش بکنم. و مجموع همه این حسهای منفی باعث میشه آدم بگرده دنبال علت و عامل. و اگرچه اولین عاملی که به ذهن میاد شاید چیزهایی از جنس حکومت و فلان مسئول و فلان تصمیم و اینها باشه، ولی بیشتر که بهش فکر میکنم، و بحرانهای مشابه و غیرمشابه رو هم که کنارش میذارم، به “میهندوستی” میرسم. اگرچه امروز از هر روزی در گذشته کمتر این حس “میهندوستی” رو دارم و اگرچه از سال پنجم دبستان تا امروز، هر روز این حس برام کمرنگتر از دیروز شده ولی همچنان این حس، همه حسهای لیستشدهی بالا رو ایجاد میکنه. چون با هم در تضاد هستن اونها رو ایجاد میکنه و دوباره چون با هم در تضاد هستن یکیشون باید حذف بشه. وقتی آدمهایی که برام عزیز هستن داخل کشور زندگی میکنن، نمیتونم هیچ کدوم از حسهای لیست شده رو حذف بکنم و این یعنی حس “میهندوستی” با شتاب کمتری از دیروز کمرنگتر بشه. و احتمالا نقطهی نهایی در کمرنگ شدن این حس، حذف شدن کاملش باشه که باعث میشه آدم دیگه احساس عذاب وجدان یا دورافتادن رو نکنه. چون اصلا احساس تعلقی نمیکنه. همونقدری توجهش رو جلب کنه که درگیری و شورش توی بقیه کشورهای خاورمیانه توجهش رو جلب میکنن. ولی بعد از کمرنگ شدن این حس، یه دوره دیگهای هم هست که پررنگ شدن حس “میهندشمنی” هست. ولی خب فکر نمیکنم هیچ وقت به اون مرحله برسم و نیازی هم برای شرح دادنش نیست. اما اگر به اطراف نگاه کنید چه در داخل و چه در خارج باید تعداد زیادی پیدا کنید.
اگرچه که یه حالت دیگه هم ممکنه. اینکه تجربه کردن این حسها هم خودشون “عادی” بشن. تبدیل بشن به بخشی از درگیریهای روزمره آدمی که مهاجرت کرده. از الان نمیدونم اون چطور حسی خواهد بود ولی میتونم حس کنم که باید دردناک باشه. دردناک از این جنس که خود آدم متوجه دردش نیست ولی وقتی مقایسه میکنه درگیریهای ذهنی خودش رو با شخصی که کلا در فضای دیگهای زندگی کرده و زندگی میکنه متوجه میشه چه فشارهای عجیبی رو گاهی میگذرونه و درگیر چه چیزهای عجیبی میشه که آدمهای این عصر قرار نبوده درگیرش بشن. چیزهایی از جنس حقوق اولیهی زندگی و باقی صحبتهای قشنگ تلوزیون پسند.
*سید به معنی اشاره به شخص مذکر ناشناس هست.
دیدگاه ها
ارسال دیدگاه