آدمکنترلی
هر بار که بر اثر یه رخداد دوستنداشتنی به فکر فرو میرم یا غصه میخورم یا افسوس میخورم یا پشیمون میشم یا هر حس نخواستنی دیگهای که ممکنه به شما هم دست بده، اولین چیزی که بهش فکر میکنم اینه که به هر حال تهش رستگار میشیم ولی دیگه؟ نه؟ حقیقتش فکر نمیکنم اینطور باشه. احتمال خوبی هست که همه چیز همینطور باشه. همه چیز اصلا همین باشه. همهچیزی نباشه، همش همینه.
خیلی از این حسهای بدی که تو بند قبلی اشاره کردم، بر اثر این ایجاد میشن که آدم یه توقعاتی از خودش یا غیرخودش داره، یه چیزهایی رو برای خودش هدف میذاره یا لازم میدونه، و بهشون نمیرسه. چه توقع باشن چه انتظار چه هدف چه ملزوم. مثالهای زیادی هم هستن؛ قبلا هم چندین بار راجع به بعضیهاشون چیزی نوشتهم. مثلا اینکه رویاهای بزرگ میتونی داشته باشی و در تلاش باشی که بهشون برسی و خوشحال نباشی یا اینکه رویاهات رو کوچیک کنی و سریع بهشون برسی و خوشحال شی.
ولی این بار راجع به یه توقع سطح بالاتری میخوام بنویسم. سطح بالاتر به معنی جامعتر، اولیهتر! نه به معنی پیشرفتهتر/پیچیدهتر. راجع به کنترل داشتن روی اتفاقات. حداقل اتفاقات مربوط به خود آدم.
راجع به اینکه آدم فکر میکنه میتونه شرایط خودش رو کنترل کنه. راجع به اینکه آدم فکر میکنه میتونه اتفاقات اطراف رو طوری مدیریت کنه که مفید باشن براش. راجع به اینکه اصلا آدم فکر میکنه میتونه تشخیص بده چی براش مفیده. راجع به اینکه آدم فکر میکنه میتونه مسیری ترسیم کنه یا اینکه فکر میکنه میتونه تو اون مسیر حرکت کنه.
به این خواهم رسید که این انتظارهای آدم از خودش درسته یا نه ولی قبل از اون، وجود این انتظارها دقیقا عامل همون احساسات نخواستنی بند اول هستن. چون تو فکر میکنی میتونی همه اینها رو انجام بدی. تو فکر میکنی میتونی همه چیز رو کنترل کنی تا “خوب” باشه. بعد میبینی نمیتونی. بعد حس عجز و ناتوانی یک طرف، حس نرسیدن به هدف “خوب”ت یک طرف، حس برآورده نکردن توقعت از خودت هم یک طرف. همهشون در کنار هم اذیتت میکنن.
خب حالا سوال اینه که اصلا این انتظارهای آدم از خودش درسته؟ طبیعتا جواب که بلد نیستم براش. ولی چیزی که اخیرا حس کردم اینه که نه انگار.. انگار چنین تواناییای نداریم ما. انگار اتفاقات اطراف که هیچ، امورات خودمون هم پیچیدهتر از اونی هستن که خودمون بتونیم ردیفشون کنیم. یک ماشینکنترلی رو در نظر بگیرید. باتری و چرخ و فلان و بهمان رو روش نصب میکنید که انرژی داشته باشه و بتونه راه بره و از این حرفا ولی در نهایت یه کنترل داره و ما هر جا بهش بگیم میره. ما هر کار باهاش بکنیم میکنه. اخیرا حس میکنم میزان کنترل ما آدمکنترلیها روی شرایط، به اندازه همون ماشینکنترلی هست. ابعاد دنیامون بزرگتره و کنترلمون بزرگتر ولی نسبت انگار همونه.
اصلا از اولش هم چرا به این فکر افتادیم که چنین کنترلی داریم ما؟ چی باعث شد انقدر مغرور بشیم به خودمون که فکر کنیم میتونیم شرایط رو در دست بگیریم؟ به قول سید این زندگیهای مدرن شاید چنین کاری کردن. به قول سید شاید انقدر ابزار و تکنولوژی خودمون برای خودمون ساختیم و بعد خودمون کنترلشون کردیم که حس میکنیم دیگه ما در موقعیتی هستیم که بتونیم همه اتفاقات رو کنترل کنیم.
اصلا اونجاهایی که فکر کردیم خودمون کنترل کردیم هم اینطور نبوده شاید. شاید صرفا بر حسب تصادف کنترل فرضی ما با روند جاری اتفاقات همسو شده. مگر نه اینکه هر جای دیگهای که مطابق دلخواهمون پیش نرفت بعدا یه جایی حس کردیم به نفعمون شد؟ خب شاید اصلا اون جاهایی هم که انقدر زور زدیم که خودمون رو مسلط کنیم به همه چیز و آخرش هم بینتیجه بوده، چوبی بوده که به خاطر غرورمون میخوردیم ها؟ شاید انقدر پافشاری کردیم که رها شدیم به حال خودمون. و مثل ماشینکنترلی گیر کرده تو یه چاله، اومدن برمون داشتن و با این حال عبرت نگرفتیم که دست ما خیلی خالیه؟ با این حال عبرت نگرفتیم که ما چیزی نمیبینیم؟
تنها مشکلی که هست اینه که ممکنه همه بخشهایی که به این صورت کج هستن توهم باشن. توهم من برای مراقبت از خودم در برابر همون حس عجز و ناتوانی. توهمی که ناخوداگاه من رو به این نتیجهگیری برسونه که «نه حالا اینطوری هم نیست. اشکالی نداره. حقیقت اینه که دست تو نبود اصلا. کاریش نمیتونستی بکنی.» و خب فایده این واقعیت/توهم وقتی آدم بهش شک کنه از بین میره. و من نشستم اینجا و دائما میگم نمیدونم. واقعا نمیدونم حقیقت کدومه. تنها حالتی که آرامش میتونه داشته باشه آدم اینه که اهمیتی نده کلا. همه چیز رو بذاره به جریان خودش طی بشه. چه فرقی میکنه حالا؟ چرا انقدر زور بزنی که تغییری ایجاد بشه؟ نمیشه سعی کنی حالا به جاش تو بسازی با این جریانی که هست؟ حداقل اینطوری شاید خوشحال باشی. داره شبیه چسناله میشه و احتمالا بهتره همینجا تمومش کنم. رو این متن که کنترل دارم دیگه : )
دیدگاه ها
ارسال دیدگاه