به یاد حامد رحیمپور
شش تا دانشآموز بودیم. کم سن و سال. اوایل راهنمایی. چیزی که تا امروز عادت داشتیم این بود که عکاسی باحاله فیلم دیدن هم خوش میگذره. یه روز یکی نشست جلومون و گفت دقت کردین این فیلمی که با هم دیدیم و خوش گذشت منظورش این بود؟ یه ذره جلوتر رفتیم و سوال تبدیل شد به اینکه حالا آیا فلان منظوری که این فیلم داشت اصلا حرف درستیه؟ نظرتون راجع به این حرف چیه؟ دید شما نسبت به این مساله چیه آقای دانشآموز دوم راهنمایی که احتمالا نظرت خیلی پرته ولی من اینجا نشستم که نظر پرتت رو دوستانه و برادرانه هدایت کنم؟
یه ذره که گذشت انگار دیگه فیلمی در کار نبود. دیدن اون فیلمه رفته بود تو حاشیه. اصل کار صحبت کردنها بود. یه ذره گذشت دیگه حتی فیلم هم نمیدیدیم. سر این ساعت دور هم جمع میشدیم فقط به هم چیزی یاد بدیم. یه ذره گذشت گفتیم چطوری میتونیم این چیزها رو به دیگران هم منتقل کنیم؟ چطوری میتونیم کمک کنیم؟ من میگم «گفتیم» چطوری میتونیم کمک کنیم ولی شما بخونید «حامد رحیمپور برامون سوال ایجاد کرد که» چطوری میتونیم کمک کنیم؟ قصدش واقعا این بود که ما چند تا کودک به دیگران کمک کنیم؟ بعید میدونم. قصدش این بود که ما چند تا کودک کار درست حسابی کردن رو یاد بگیریم در عین حال که دغدغهمون کمک باشه.
شروع کردیم در حد توانمون یه چیزایی سر هم کنیم. یه ذره دیگه گذشت ما دبیرستانی شدیم. دیگه تو مدرسه جایی برای جمع شدن نداشتیم. و چون دیگه تو اون مدرسه نبودیم، دیگه کسی هم به حامد رحیمپور حقوق نمیداد که برای ما زمان بذاره. این جمله آخری که نوشتم رو هم نوشتم که شما بخونید وگرنه این احتمالا تنها جملهای بود که هیچ وقت در طول زندگی حامد رحیمپور از ذهنش نگذشته بود.
ما از مدرسه رفتیم و حامد رحیمپور با درخواست از دوستان و آشنایانش مکانهایی رو برای جلسات هفتگیمون پیدا کرد. تا امروز ازش نپرسیدم ولی شاید حتی گاهی هزینه هم کرده بوده باشه. نمیدونم. چیزی که میدونم اینه که دورهمیهای هفتگی ما قطع نشد. آره بخشی از وقتمون این بود که کارهایی که با هم تعریف کردیم رو ببریم جلو ولی اصل زمانمون صرف همون چیزی میشد که حامد رحیمپور توش استاد بود. هدایت. تربیت.
به کنکور که رسید قرارهامون رو یک سالی متوقف کردیم. و خاطره من تا همین امروز این بود که یک سال صحبتی نبود. خبری نبود. اما امروز رفتم پیامها و چتهای قدیمیمون رو خوندم و برام یادآوری شد که حتی همون سال هم حامد رحیمپور ما رو به حال خودمون نذاشته بود. مگه مجبورش کرده بودن در این مسیر که حالا یه سال فرصت استراحت پیش اومده باشه و بخواد نفسی بکشه؟ خود حامد رحیمپور این مسیر رو ترسیم کرده بود. امروز که نگاه میکنم در تمام اون یک سال هم تقریبا هر هفته اگرچه مجازی ولی جویای حال میشده که داری چه کار میکنی علیرضا؟ درسها چطوری پیش میرن؟ بقیه کارهات چطورن؟
و خب قطعا یک هفته بعد کنکور دوباره دیدارها و ملاقاتهای ارزشمندمون از سر گرفته شد. این بار ولی صحبت این نیست که فلان حرف و فلان نظر چه قدر درسته. الان دیگه صحبت اینه که دیگه دانشآموز نیستی. برای زندگی بزرگسالیت میخوای چه کار کنی؟ در رابطه با کار در رابطه با ازدواج در رابطه با خانواده. من هجده ساله این دغدغهها رو ایجاد کردم؟ یا تصادفا تو صحبت پیش اومده بودن؟ قطعا نه. حامد رحیمپور اهمیتشون رو میدونست و ایجادشون کرده بود.
وقفه افتاد، فاصله زمانی افتاد، ولی فاصله نیفتاد. فاصله حضوری افتاد ولی فاصله نیفتاد. ملاقاتهای هفتگیمون در تمام طول سال گذشته مجازی ادامه پیدا کرد. تا همین هفته پیش. هر هفته دوشنبهها، همون جمع شش هفت نفره مجازی دور هم جمع میشدیم. از روز اول تا روز آخر هر یک دونه جلسه و ملاقاتمون برای من مفید بود. هر یک دونه دیدارمون به من کمک کرد رشد کنم.
خوندن این خلاصهای که از داستان جمع شش هفت نرهمون که بهش میگفتیم «مینیمیشن» نوشتم خستهکننده و حوصله سربر بود. میدونم. ولی حامد رحیمپور این داستانی رو که خوندن چند خطیش برای من و شما حوصلهسربر بود رو ساخت. در طول ده سال. حامد رحیمپور ده سال با ما راه اومد. از بچههای کوچیک راهنمایی تا هر چیزی که الان هستیم و هر جایی که الان هستیم.
فرق جدی حامد رحیمپور با بقیه آدمهای دنیا این بود که حامد رحیمپور در صندلی معلم هنر مینشست، ولی وظیفه خودش رو تربیت و هدایت میدید، شاید در قالب هنر ولی نه صرفا تدریس هنر. حامد رحیمپور در صندلی استاد مینشست ولی وظیفه خودش رو برادری میدونست. در صندلی دوست مینشست ولی وظیفه خودش رو حمایت میدونست.
حامد رحیمپور اومده بود که تغییر ایجاد کنه و تغییر ایجاد کرد. حامد رحیمپور خیلی زود رفت. جای خودش که خوبه. ولی همه آدمهای دیگهای که به کوچکترین طریقی باهاش ارتباط داشتن میدونن که خیلی زود بود. همه آدمهای دیگه از امروز یک حفره در زندگیهای شلوغ و پلوغ و پیچیدهشون دارن.
حامد رحیمپور به منِ دبیرستانی فرصت داد کار جدی انجام بدم. حامد رحیمپور به من دبیرستانی موقعیتهایی داد که ازشون تجربههایی کسب کنم که نه فقط در زمینه کاری در زمینه زندگی استفاده کنم. فرقی نمیکرد حامد رحیمپور از نظراتش بگه یا از خاطراتش، از عقایدش بگه یا از تجربیاتش، تمامش برای همه ما درس و نکته بود، برای فکر کردن، برای بزرگ شدن، برای بهتر تصمیم گرفتن.
حامد رحیمپور اومده بود که تغییر ایجاد کنه و تغییر ایجاد کرد. حامد رحیمپور در ده سازمان و موسسه مختلف که نصفشون هم به تاسیس خودش بودن کار میکرد و سرش خیلی شلوغ بود. ولی در این ده سال حتی یک بار یادم نمیاد ازش خواهش کرده باشم ملاقات یا تماس تلفنیای داشته باشیم و گفته باشه فرصت نمیکنم. همیشه یه زمانی در همون هفته خالی کرده که هم رو ببینیم. که من دغدغههای کوچیکم رو بگم، حرفها و مشکلاتی رو که حامد رحیمپور سالها پیش ازشون رد شده رو بگم، و اون گوش کنه و نظرش رو بگه. و من رو نقد کنه. و من رو تایید کنه. و من رو حمایت کنه.
و حمایت! چه بخش مهمی از ارتباطات هر کسی که با حامد رحیمپور بود. از اینکه میخوام فلان چیز رو یاد بگیرم یا فلان کار رو انجام بدم تا اینکه دارم فلان قدم بزرگ رو در زندگیم بر میدارم رو حامد رحیمپور حمایت میکرد. اون عقایدتون که به نظرتون درسته ولی میدونید اگر دیگران بشنون استقبال نمیکنن رو حامد رحیمپور حمایت میکرد. اون تصمیمهاییتون رو که به نظرتون در شرایط زندگیتون لازم بودن ولی جراتشون رو نداشتید رو حامد رحیمپور حمایت میکرد. اینکه من الان دارم این متن رو مینویسم به خاطر اینه که حامد رحیمپور ازم حمایت کرد و تشویقم کرد به بیشتر نوشتن. اینکه امروز دارم به طُرُق مختلف تولید محتوا انجام میدم به خاطر این بود که حامد رحیمپور تشویقم کرد که انجام بدم. به خاطر این بود که تا ماهها حامد رحیمپور تنها خواننده بلاگی بود که برای خودم مینوشتم و خواننده دیگهای نداشت. تنها خوانندهای بود که هر هفته سر میزد و پای هر مطلبی که نوشته بودم فارغ از طولش، نظراتش رو بهم میگفت و تشویقم میکرد ادامه بدم.
استاد من. برادر من. دوست من. ساده بگم، باور نمیکنم. از زمانی که خبر بستری شدن اومد اشک میریزم ولی همچنان باور نمیکنم. انگار همین تازگی بود اولین تولد پسرت رو در همین جمع گرفتیم. و امیدوارم ذرهای عدالت در این دنیا باشه که همه الطاف و کمکهای دائمی که همیشه به همه دانشآموزها و اطرافیان داشتی و هیچ وقت فرصت نشد به خاطرشون ازت تشکر کنیم امروز به پسرت برگرده. و به خانوادهت که واقعا دوست ندارم تصور کنم امثال مای دوست و آشنا اگر چنین حالی داریم اونها چه حالی دارن.
به معنی واقعی کلمه، چیزی جز خوبی از او ندیدم. و اگر کسی هم خلاف این بگوید ادعای دروغ گفتنش میکنم.
من، این شش نفر دیگه و تمام دانشآموزان دیگهای که در کلاسهای تو حاضر بودن یا در جشنوارههای تو تلاش کردن رو یاد گرفتن یا در فرصتهایی که تو براشون فراهم کردی بزرگ شدن، وظیفه داریم همین سرمشقی که بهمون دادی رو ادامه بدیم. و ادامه میدیم. ولی دلمون برات تنگ میشه. دلمون برات تنگ شده.
دیدگاه ها
1 دیدگاه
Cheghadr ajib ke hamchin adami to zendegiton bode ,cheghadr narahat konande ke dg alan nist
Az tarafi cheghadr khosh halam ke dari hamon raho edame midi kash manam betonam sahmi dashte basham
ارسال دیدگاه