«همه همینطوری فکر میکنن»
همیشه خوندیم و شنیدیم که مغز کوچک ما هزار جور bias یا «جهتگیریهای نه لزوما درست» داره. ترجمه بهتری اگه کسی داره خوشحال میشم پیشنهاد بده. ولی معنی کلی مشخصه. جهتگیریای که توجیه خوبی پشتش نیست، ولی ذهن ما پذیرفتهش چون از این پذیرفتن نفعی میبره. منظورم از نفع هم پول نیست مثلا. عموما تنها نفعی که برای ذهن داره اینه که کمتر لازمه فکر کنه. چون فکر کردن واقعا کار سختیه. یکی از این جهتگیریها هم همینه که فکر میکنیم بعضا همه آدمهای دنیا همینطوری هستن که ما هستیم.
نفعی که از این جهتگیری میبریم هم در جاهای مختلف انواع متفاوتی داره. یک جا به ما این حس رو میده که ما در این عقیدهای که داریم تنها نیستیم:
مشخصه دیگه الان اکثر مردم کشور خواهان سرنگونیان.
– فرد حامی سرنگونی
نه هنوز اکثریت جامعه مذهبی هستن.
– فرد مذهبی
چون وقتی مغزم در تمام طول بشریت یاد گرفته که برای امنیت باید با اکثریت جامعه باشه، من چطور میتونم بگم «من فکر میکنم فلان، ولی میدونم اکثریت جامعهای که داخلش زندگی میکنم دقیقا مخالف این فکر میکنن» و بعد احساس امنیت کنم؟
یک جا به ما «کمک» میکنه که با آدمهای دیگه ارتباط برقرار کنیم چون در حالت عادی شاید ندونیم اونها چه رفتاری دارن و فکر کردن به رفتار اونها هم پروسه پیچیدهایه برای خودش. ولی فرض که بکنیم اونها هم مثل ما هستن دیگه نیازی به فکر نیست. حالا این فرض درست هم نیست، ولی دیگه کاریه که از دستمون بر میاد.
یک جا هم نفعش اینه که اگه کار بدی کردیم یا کلا آدم بدی هستیم (اینکه تعریف بد چیه بماند!) تصور کنیم همه همینطورین و اینطوری اجازه ندیم این باور در ما شکل بگیره که «ما در اقلیت بد و منفی جامعه هستیم». چون به هر کی بگی، احتمالا نظرش این باشه که اقلیتی که اتفاقا آدمهای منفیای هم هستن خیلی ارزش خاصی برای جامعه ندارن، مضر هم هستن:
وقتی همه دزدی میکنن ما چرا نکنیم؟
– شهروند دزد
به هیچکس نمیشه اعتماد کرد. با هر کی معامله کنی دنبال اینه که سرت رو کلاه بذاره.
– شهروندی که معمولا دنبال اینه که سر دیگران کلاه بذاره
پاسخ «کافر همه را به کیش خود پندارد» رو هم در جواب نمود پیدا کردن این ماجرا احتمالا شنیدین.
ولی باید اعتراف کنم که با علم به اینکه چنین جهتگیری ذهنیای در طبیعت وجود داره، اکثر بارهایی که جایی راجع بهش خوندم یا کسی راجع بهش باهام صحبت کرده، در ذهن خودم گفتم «حالا وجود که داره ولی احتمالا تو اکثر موارد برای من صدق نمیکنه چون من حواسم هست و این رو بلدم.» فکر میکردم که «من میدونم آدمها با هم متفاوتن و اگه ذهنم هم بخواد در موردی به سمت این که همه یک شکل هستن جهتگیری کنه خودم با آگاهی جلوش رو میگیرم».
چند شب پیش با چند تا از دوستان و آشنایان نشسته بودیم و بعد از اینکه دیگه موضوعی برای صحبت کردن باقی نمونده بود یکی شروع کرد راجع به فیلمها صحبت کردن. در حین اینکه همه از صحنههای مورد علاقهشون میگفتن و از این تعریف میکردن که بعد مرگ کدوم شخصیت دیگه سریال لوس شد یا وقتی کدوم شخصیت به قدرت رسید اینها خیلی خوشحال شدن، متوجه شدم در اون جمع کوچیک با سه نفر در سه فیلم مختلف روی اینکه کدوم شخصیتها جذابتر هستن و آدم باید در طول داستان طرفداریشون رو بکنه اختلاف نظر داریم.
مثال نمیزنم که ذهن شما هم در ادامه این متن جبههگیری انجام نده که «عجب آدم عجیبی بوده اونی که فلان شخصیت رو دوست داشته» یا «تو عجب آدم عجیبی هستی که فلان شخصیت رو دوست نداشتی». ولی من در لحظه اول که این اختلافات رو دیدم بسیار تعجب کردم. کمی بیشتر که گذشت، از اون تعجب اولیهی خودم، بیشتر تعجب کردم.
روی کاغذ، خیلی بدیهی و مشخصه که آدمها با شخصیتهای متفاوتی ارتباط میگیرن. معلومه که همه استایل و لحن همون کاراکتری رو که تو پسندیدی نمیپسندن. معلومه که هر کسی از چیزهای متفاوتی خوشش میاد و با آدمهایی که به شخصیت خودش شباهت بیشتری دارن ارتباط بیشتری میگیره. معلومه! پس چرا من انقدر تعجب کردم از این اختلاف نظر اولیه؟ چرا وقتی شنیدم یکی فلان شخصیت رو دوست داره اولین واکنشم این بود که «بابا بیخیال جدی فلانی شخصیت مورد علاقهت بود تو فیلم؟»
یک bias دیگه از دهها bias ای که مغز کوچک ما داره این هست که تصور میکنه این جهتگیریها برای دیگران بیشتر از خودش اتفاق میوفته. یا به بیان دیگه، اینها رو در دیگران میبینه ولی در خودش نه. فکر میکنه این مفهوم biasای که بهش آگاهه برای دیگرانه. صرفا یک چیزی هست که در بقیه آدمها مشاهده میشه در خود من که نیست.
دوباره باید اعتراف کنم که همیشه در مغزم نسبت به این bias هم این حس رو داشتم که «آره درسته مردم معمولا برای خودشون نمیبینن ولی من اوکیم». در فضای آکادمیک هم یاد گرفته بودم که بگم «بله همیشه bias هست». چون بقیه آدمها در این فضا اینطور میگفتن و به نظر میومد پاسخ درست در جواب سوال «آیا شما جهتگیری ذهنی داری؟» این باشه که «بله دارم». بقیه هم تحسین میکردن که باریکلا ایشون در برابر biasهاش متعصبانه دفاع نمیکنه.
اون لحظهی تعجبم که در مکالمه مربوط به فیلمها اتفاق افتاد یک سیلی تو گوش چپم بود که گفت «خیلی هم نسبت به اینکه دیگران چی فکر میکنن جهتگیری داری» و بعد چند ثانیه یک سیلی توی گوش راست بود که گفت «نسبت به اینکه جهتگیری نداری هم جهتگیری داری خودت رو گول نزن».
کمتر پیش میاد که آدم سیلی بخوره و در جوابش بشینه سر جاش بگه «آره راست میگه» ولی آره راست میگفت.
حالا اولین سوالی که بعد این سیلیها پیش میاد اینه که دیگه در چه جاهایی این جهتگیری رو دارم و همینطوری باهاش میرم جلو و تصمیمگیریهام رو انجام میدم بدون اینکه خبر داشته باشم؟ اگه بشه همین الان سیلیهای اونها رو هم بخورم خیلی بهتره.
فکر میکنم این جهتگیری برای من به یه شکل دیگهای هم خودش رو نشون میده بعضی وقتها. مهارتهایی که دارم و چیزهایی که یاد گرفتم رو دانش عمومی در نظر میگیرم. فرض میکنم این رو همه بلدن در نتیجه اینکه من هم بلدمش به من امتیاز خاصی نمیده. این با اعتماد به نفس فرق داره. اعتماد به نفس اینه که اگر از من بپرسید «آیا زبان فارسی رو خوب صحبت میکنی؟» من میگم بله و اعتماد به نفس کافی رو در این زمینه دارم. ولی اگر از من بپرسید «آیا صحبت به زبان فارسی یکی از نقاط قوت تو حساب میشه؟» میگم نه چون همه آدمهایی که در این کشور به دنیا میان این مهارت رو دارن.
اما اینکه همین فرض رو برای اکثر مهارتهایی که داریم داشته باشیم قطعا اشتباهه. اکثر آدمها این تجاربی که شما دارین رو نداشتن. اما همون جهتگیری اشتباه اینجا هم خودش رو نشون میده و چیزی در ذهن ما میگه «این رو که دیگه همه بلدن» یا «همه یه بار این رو دیدن دیگه».
نمیدونم تا حالا کار پروژهای انجام دادید یا نه. یعنی از یکی پروژه بگیرید و بخواید قیمتی بهش بدید برای انجام اون پروژه. یکی از مشکلاتی که افراد معمولا در شروع کار پروژهای دارن همینه. قبلترها که بعضا کارهای پروژهای انجام میدادم اگر کار سادهای بهم داده میشد که بلافاصله تمام مراحل لازمش رو در ذهن داشتم، فرض میکردم این مراحل و روش انجامشون رو همه بلدن. آدم روش نمیشه برای کاری که همه بلدن قیمت واقعیای پیشنهاد کنه. بعد در طول زمان به دلایل مختلفی این جهتگیری از بین میره. یا آدم در همون کار آدمهای بیشتری رو میبینه و متوجه میشه که اینطور نیست، یا کم کم میبینه با این روش قیمتدهی نمیتونه زندگی رو بچرخونه پس قیمتها رو آزمایشی تغییر میده و متوجه میشه هنوز با این قیمتهای جدید هم کس دیگهای این کار رو انجام نمیده.
امروز کار پروژهای انجام نمیدم چندان. ولی احتمالا هنوز این جهتگیری رو در تصمیمهای روزمره دیگهای دارم. مثلا، وقتی میخوام کار جدیدی انجام بدم تا حدی برام مهمه که کاری رو انجام بدم که همه آدمهای دیگه نمیتونن به سادگی انجامش بدن. اگر کاری هست که همه میتونن انجام بدن، حتی اگر انجامش ضروری باشه، ترجیح میدم دیگران برن سراغش. ولی حالا که بهش فکر میکنم، به نظر میاد گزینههای خودم رو بیدلیل خیلی زیادی محدود کردم. خیلی از مهارتها و تجاربی که به دست آوردم رو مسلما همه آدمهای دیگه به دست نیاوردن؛ پس اونها رو هم باید به عنوان گزینههام بررسی کنم.
اگر فرصت دارید، میتونین الان چند دقیقهای به این فکر کنید که شما در چه زمینههایی این جهتگیریها رو دارید. فکر نمیکنم لازم باشه جای دوری برید. به همین امروز یا همین هفتهتون اگر فکر کنید احتمالا مواردی رو پیدا میکنید. اگر پیدا کردید، چند خطی راجع بهشون نوشتن شاید برای من و دیگرانی که این پست رو میخونن مفید باشه.
دیدگاه ها
5 دیدگاه
آقا عالی منم در مورد کار های پروژه ای همچین مشکلی داشتم
امیدوارم که مشکلت حل شده باشه :)) همه بلد نیستن همه کارها رو بکنن. مخصوصا کارهایی که تو با تجربه به دست آوردی.
نکته مهمی رو گفتی که در کار و مخصوصا مدیریت محصول باید با استفاده از داده و بررسی بازار از جملات و مفروضاتی که درست نیست جلوگیری کنه.
در زندگی هم خیلی سخته آدم خودش بفهمه. معمولا بازخورد دیگران میتونه بهش کمک بده به نظرم.
متنت رو هم از اون جاییکه خودم دوست دارم بخش بخش کنم همه چی رو، اگر پارگراف بندی و زیر عنوان های مشخصتری بذاری، بیشتر حال میکنم.
اول به نظر من ادم به هر چی معتقد باشه همون براش کار میکنه من به علم تو به ذهن اون به دین انها به جادو
حالا چه ربطی داره ربطش اینه جهت گیری تو ذهنت رو زنده نگه میداره و متفکر نمبدونم بعضیا بهش میگن ذهن سخنگو منظورشون همینه یا نه
دوم در مورد پروژه من از سال ۸۴ تو کار دکوراسیون داخلی هستم
از همون موقع با قیمت دادن ها مشکل داشتم تا نشستم با خودم یه قرارداد بستم که دیگه کار متری قیمت ندم میشینم حساب میکنم کار چقدر جنس میبرهو چقدر دستمزد بعد یه درصد سودی براش در نظر میگیرم
بارها شده با مشتری بحث کردم طرف میگه تو فلان خرید رو با یه تلفن انجام دادی برا چی باید براش درصد سود بهت بدم
اما سالها تجربه ، این که همون جنس رو اون نمیتونه به قیمت من بخره، اعتبار ابنکه با یه تماس جنس رو برام بفرستن بدون پرداخت اولیه ، تجربه این که چی رو از کی باید بگیرم و دانش این که الان اصلا چی باید بگیرم و تحلیل و طراحی هایی که تو ذهنم انجام میشه رو در نظر نمیگیرن
خیلی وقتا کار به اینجا میرسه که خوب من نمیگیرم خودت بگیر یا خیلی وقت ها خیلی ها بهم مبگن چرا قیمت اصلی رو اعلام میکنی سریع سود خودت رو بکش روش به مشتری قیمت بده که اون متمرکز نشه
اما مردم باید یاد بگیرن که به خیلی چیزا مثل دانش و وقت و تجربه احترام بزارن و بهاش رو پرداخت کنن
سوم میدونم که میدونی کارکرد مغز چجوریه اصولا مغز برای اینکه کمتر فکر کنه و انرژی بسوزونه خودش رو سوق میده به سمت موارد اشنا به خاطر همینه رانندگی برات عادی میشه اگه هر بار قرار بود مثل دفعه اول رانندگی کنیم نمیشد
من خودم دارم تمرین میکنمبرای چیزهایی که نیاز به فکر کردن داره انرژی بسوزونم و در موردش فکر کنم بارها هم بهم گفتن زیاد فکر کردن خوب نیست اما نظر من فرق داره
منم مثل تو مینویسم افکارم رو مخصوصا اونا که خیلی اذیتم میکنن یا مشغول میکنه ذهنم رو مخصوصا اونایی که نمیتونم در موردش با کسی حرف بزنم
بعد یه بار میخونم و پاک میکنم
سلام
ممنون. جالب بود خوندن نظراتت و همشون درست هستن. مثال رانندگی هم مثال به جایی بود.
ارسال دیدگاه