برای مشاهده یافته ها از کلید Enter و برای خروج از کلید Esc استفاده کنید.

یا مقلب الکرایست و السنتا

زمان مطالعه: ۴ دقیقه

الان که دارم این دکمه‌ها رو فشار میدم، دقایقی هست صدای ترقه بازی و فشفشه‌پرانی از بیرون میاد. سال نو میلادی شده دقایقی پیش. مثل اینکه تو شهر آتیش‌بازی قشنگی انجام میشه هر سال به این مناسبت. از اون چیزایی که میگن باید هر کسی یه بار ببینه حتما. ولی ترجیح دادم بشینم تو خونه این نیمه‌شب رو. آهنگی گوش بدم و چایی بنوشم. و بیام اینجا چند خطی بنویسم. از احوالات این روزها، از چیزهایی که این ایام از سرم رد شده…

از ۲۵ دسامبر تعطیلات حساب میشه براشون (به صورت غیر رسمی) و طبیعتا رسوم خاص خودشون رو دارن. یکی از نکات جذابی که دیده میشه تزئیناتی هست که وجود داره. بعضی از خونه‌ها تو محوطه بیرونی یا نمای ساختمون تزئینات انجام میدن. یا مثلا تو بعضی ادارات که میرین میبینین کارمندا با لباس خیلی رسمی ولی با کلاه بابانوئل حضور دارن. بابانوئل هم مساله جالبیه. بابانوئل یا سنتا (Santa) آدمیه که برای بچه‌ها هر سال کادو میاره. نمیدونم چرا پدر مادرا به بچه‌هاشون چنین چیزی رو میگن. اینکه رسم متعارف هست واقعا دلیل کافی‌ای نیست.

امروز که داشتم به این تزئیناتشون نگاه می‌کردم یاد خونه بابابزرگ پدریم افتادم. هر سال عید غدیر خونه‌شون رو چراغونی می‌کنن و یه سری تابلو و بنر و اینا دارن نصب می‌کنن. هر سال هم یه مجموعه از اشیا تزئینی هست و هیچ وقت عوض نمیشه. جالبه برام این پدیده هم.

تو گروه خانوادگی دارن سال نو رو به هم تبریک میگن. یاد نوروز افتادم. در ۳-۴ سال اخیر نسبت به نوروز هم خیلی بی‌تفاوت شدم. فک کنم نوروز امسال پای لپتاپ بودم و حتی تلوزیون هم روشن نبود، نوروز پارسال خواب بودم و به همین ترتیب. ولی خب قسمتیش که دوست داشتم این بود که هر سال میرفتم به بهانه نوروز به کلی آدم قدیمی پیام می‌دادم. و هیچ وقت متن کپی نمی‌کردم براشون. اگه خیلی آدم ویژه‌ای بودن برام اختصاصی براشون پیام می‌نوشتم و در غیر این صورت هم به یکی از ۲ دسته دوست / خانواده اختصاص پیدا می‌کردن و برای هر دسته یه چیز می‌نوشتم. که خب، این پیام نوشتنا هم امسال تموم شد. اینطوری بود که رفتم دوباره چت‌هایی رو باز کردم که پیام بنویسم و چتم با ا.ل. رو که باز کردم دیدم ۳ پیام آخری که بهش دادم مال ۳ نوروز قبلی بوده. در طول این چند سال فقط ۳ بار تو نوروز و فقط یک پیام به هم داده بودیم. بیخیال شدم.

امروز داشتم به این هم فکر می‌کردم که ۱۰ سال دیگه بچه اگه داشته باشم، بچه‌م میتونه یه جایی مثل این بلاگ یا اکانت توییترم رو ببینه. و بخونه که من امروز چه در سر داشته‌م. و این جالبه ولی خیلی پر ضرر هم می‌تونه باشه. و این برام یادآور روزی شد که از گزینش زنگ زده بودن زمان داده بودن، و رفتم فیسبوکم رو نگاه کردم ببینم در این ۷ سال چی گذاشتم توش و اکثرش رو پاک کردم. چه چرندیاتی گذاشته بودم. حقیقت اینه که به هر حال هر نوجوانی یه جایی و در مسیری فعالیت‌های این‌چنینی کرده. در زمان پدرهای ما جایی نبوده که ثبت بشه، و ردی ازش نیست. در زمان نوجوانی ما جایی بوده و مقداریش ثبت شده، مقدار خوبیش رو پاک کردیم. ولی برای کسایی که امروز ۱۲-۱۳ سالشونه خیلی شرایط عجیبه. خودشون متوجه نمیشن الان ولی هر دفعه این کلیپ‌های بامزه‌ای که بچه‌های ۱۰-۱۲ ساله رو یوتیوب و تیک‌توک می‌سازن و می‌ذارن رو می‌بینم به این فکر می‌کنم که تموم شد؛ این آدم هر چی هم بشه و هر چه قدر هم بزرگ بشه ازش کلی کلیپ مسخره بازی هست که هیچ جور هم نمی‌تونه پاکشون کنه. مبحث بزرگیه و فراتر از روزمرگی. بگذریم.

هفته پیش رفته بودیم camping. یعنی چی؟ یعنی شما از خونه‌تون میرین تو یه جنگل چادر می‌زنین و چند روزی رو اونجا سپری می‌کنین. به دلایلی که هیچ‌کس نمی‌دونه. ۳ شب بودیم ما و خب شاید اگه از طبیعت و این‌ها خیلی لذت می‌بردم ۳ روز جالبی میشد ولی الان صرفا یه تنوع در ایام بود که البته همین هم خوب بود. لازم هم بود. طبق تجارب قبلی در اسکان‌های مشابه، به این نتیجه رسیده بودم که خیلی کم توسط حشرات نیش زده‌ میشم و از این بابت خوش‌حال بودم. تو این اسکان‌ هم در حالی که همه دوستان داشتن می‌نالیدن از اینکه دهنشون داره سرویس میشه من خوشحال بودم که هیچ حشره‌ای با من کاری نداشته تا روز آخر. روز آخر نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی وقتی برگشتیم دیدم تقریبا ۳۵ تا جای نیش پشت زانوی چپم وجود داره. حسشون نکردم موقع نیش زدن ولی دستم خورد بهشون و به شدت شروع به خارش کردن. برای اولین بار کانگورو هم دیدم تو همین جنگلا. حیوان عجیبی‌ست واقعا. یعنی من شنیده بودم که این بزرگوار توانایی پرش داره ولی فکر می‌کردم این صرفا یه تواناییه و حالت عادیش راه رفتنه اما اینطور نیست. کلا می‌پره. خیلی کار سختیه هر طور بهش فکر می‌کنم. مشتاقم بدونم هیچ کانگورویی نیست که راه رفتن رو یاد گرفته باشه انقدر اذیت نشه؟

یک هفته‌ای هست دوباره شب‌ها می‌خوابم و روزها بیدارم. فک کنم سومین باره که جدی تصمیم به انجام این کار گرفتم. دو دفعه قبلی یک بارش رو شکست خوردم و یک بارش رو بی‌انگیزه شدم رها کردم. این‌بار دارم به خودم جایزه میدم و ترفند پیاده می‌کنم بلکه نه بی‌انگیزه بشم نه شکست بخورم.

بعضی اوقات بلاگ‌هایی رو می‌خونم و با خودم میگم اگه فلان‌طور می‌کرد یا با فلان سایز می‌نوشت و رنگ پس‌زمینه رو بهمان می‌کرد خیلی راحت‌تر/بهتر می‌بود. اگه چنین چیزی مد نظرتون هست برای این بلاگ همین زیر بنویسین تا توی پست بعدی بنویسم این بار به درخواست میلیون‌ها خواننده چه تغییری ایجاد کردم.

در نهایت، اگه سال میلادی رو جشن می‌گیرید سال نوتون مبارک. اگه سال شمسی رو جشن می‌گیرید فعلا حرفی ندارم اگه هم از اینایی هستین که “برای جشن گرفتن از هر مناسبتی باید استفاده کرد و فرق نمی‌کنه سال میلادی یا شمسی” اینجا جای شما نیست. این حرفاتون رو بذارین برای توییتر اینجا کسی قرار نیست لایک‌تون کنه.