برای مشاهده یافته ها از کلید Enter و برای خروج از کلید Esc استفاده کنید.

یا مقلب الکرایست و السنتا – ۳

زمان مطالعه: ۴ دقیقه

سومین سال نوی میلادی. دو بار قبلی که این موقع‌های سال نوشتم بلاگ یه جای شخصی بود که به غیر از تعداد اندکی از دوستانم کس دیگه‌ای نمی‌خوند. الان (اگرچه هنوز هم کسی نمی‌خونه ولی) براش یه پیج اینستاگرام و یوتیوب درست کردم و بعضی پست‌ها رو ویدیویی می‌کنم و اون‌جا هم آدرس سایت هست. و طبیعتا جنس پست‌های اونجا دیگه خیلی دل‌نوشته و روزمره‌نویسی نیست. و این یه ذره جنس پست‌های بلاگ رو هم در ابهام قرار میده. اینجا هم عینا همون پست‌ها رو متنی بنویسم؟ یا اینجا با همون مسیر گاهی دل‌نوشته ادامه بدم؟ اگرچه تا الان دل‌نوشته‌هاش رو حذف کرده بودم ولی الان حس می‌کنم اینجا لزومی نداره صرفا متون ویدیوها باشه. حالت شخصی بودنش رو هم می‌تونه داشته باشه.

عرض می‌کردم. سومین سال نوی میلادی. مثل دفعه قبلی اولین فکری که تو سر آدم میاد اینه که ای بابا چه قدر سریع گذشت. یک سال دیگه. حقیقتش فعلا خوشحالم. الان داشتم «یا مقلب‌ الکرایست و السنتا – ۲» رو می‌خوندم و یادآوری اتفاقات اون سال بود برام. و امروز هم به سال گذشته نگاه می‌کنم دوباره همین حس رو دارم که اتفاقات خوبی افتاد. اتفاقات جدیدی افتاد. اتفاقاتی که باعث میشه به این یک سال نگاه کنم و بگم برام تجربه داشت. چون حقیقتش فعلا تنها چیزی که از سال‌هام می‌خوام همینه. که هر سال عوض بشم. هر سال یه سری تجربه‌های جدید داشته باشم که قبلا نداشتم و کسب کردنشون هم لزوما ربطی به سن و سال شرایط نداشته باشن. به کارهایی که می‌کنم ربط داشته باشن.

طبیعتا معنیش این نیست که اتفاق ناگواری نیوفتاد. بدون اتفاق ناگوار که اصلا نمیشه. چون آدم بدون غم نمیشه. چون راه بی‌پیچ و خم نمیشه. همین کرونایی که اومد و معلوم هم نیست کی بره خیلی چیزها رو عوض کرد. برنامه‌ریزی‌های بزرگی رو متفاوت کرد که می‌تونستن مسیر زندگیم رو بهتر یا بدتر تغییر بدن.

یکی از تغییرات سالی که گذشت برام این بود که باعث شد کمی کمتر خجالت غیرواقعی داشته باشم. خجالت غیرواقعی یعنی خجالتی که دلیل خاصی براش پیدا نمیشه. خجالتی که در واقع ترس هست ولی ماسک خجالت گذاشته روی صورتش. یکی از اصلی‌ترین‌هاش خجالت جلوی دوربین قرار گرفتن بود. ترس پشت این ماسک ترس «همه می‌بینن بعد اگه خوب نباشه آبروم میره» بود. ترس اینکه دیگران مسخره می‌کنن یا چیزهای مشابه. و این ترس رو تا اینجا برای خودم برده بودم جلو که «مادامی که کاری که داری می‌کنی معتبر و ارزشمند و قابل دفاع هست این مساله رد هست چون چه فردا چه ده سال دیگه وقتی ببینی کار گذشته خودت رو می‌تونی به اعتبار اون ارزش گفته شده، ازش دفاع کنی». در این یک‌سال ولی سه چهار تا آدم معروف و غیرمعروف که کارشون برام جذاب بود رو دیدم و همشون دقیقا محتوایی تولید می‌کردن که قابلیت مسخره کردن یا همه محرک‌های دیگه ترس من رو داشت. و با این حال احترام ویژه‌ای برای خودشون و کارشون قائل بودم.

نه که کسی مسخره‌شون نکنه. حجم تمسخری که به سمت این‌ها هست بی‌نهایته. ولی به نظر میاد همشون در یه زمانی با این مساله خیلی عادی کنار اومدن که به هر حال همیشه گروهی قراره این‌ها رو مسخره کنن و کارشون رو بی‌ارزش بدونن. و مساله مهم تر از اون، این هست که این اتفاق چیزی رو عوض نمی‌کنه. پست جالبی رو از Tim Urban می‌خوندم (اینجا) و راجع به این صحبت می‌کرد که چرا در سیر تحول انسان، برای بقا در دوره‌ای لازم بوده که انسان به نظر تمام اطرافیانش اهمیت بده و مطابق اون‌ها رفتار کنه و چرا امروز دیگه این مساله نه شدنیه، نه لازم. همه این برطرف شدن موانع و ترس‌ها یک طرف، علاقه جدی‌ای که در خودم پیدا کردم نسبت به تولید محتوا در طرف دیگه باعث میشه بیش از قبل به سمت این مسیر هول داده بشم. علاقه‌ای که از کودکی یادمه وجود داشت ولی خب مدرسه سمپاد و بچه‌های «تیزهوش» و تمرکز روی ریاضی فیزیک. یادمه دبستان و اوایل راهنمایی به هر کی می‌گفتم می‌خوام بازیگر شم می‌خندید یا جدی نمی‌گرفت. و امروز برای خودم هم عجیبه که چطور نرفتم به سمت بازیگر شدن و چطور مسیر انقدر عوض شد؟

به هر طریق. دوست دارم این مسیر رو در ادامه و به موازات آینده شغلی حرفه‌ای که به نظر پیش روم هست جلو ببرم. حداقل برای چند سال آینده. یا میشه یا نمیشه. یکی از اتفاقاتی که بسیار خدا رو شکرگزارم بابتش اینه که در همین چند سال گذشته تعداد اگرچه کم ولی ارزشمندی از تجربیات موفق یا ناموفق بودن کارها رو داشتم که باعث میشه یکی دیگه از ترس‌هام (که ترس از شکست خوردن باشه) حداقل در این مسیر به خصوص از بین بره. شروع این مسیر فعلا با دو اتفاق از جنس تولید ویدیو بوده. یکی به فارسی و یکی به انگلیسی. اگرچه در واقعیت شروع این مسیر همین بلاگ بوده ولی خب اون دو موردی که به صورت دائم و مستمر تصمیم گرفتم براشون وقت بذارم اون دو تا بودن. خاکستری و Rented Ideas. امیدوارم تو «یا مقلب الکرایست و السنتا – ۴» بنویسم این کارها انقدر بزرگ شدن که مجبور شدم از کاری که مشغولشم استعفا بدم و به صورت تمام وقت مشغول این‌ها باشم.

در کنار همه این‌ها، سبک زندگیم هم داره تغییرات خاص و جالبی می‌کنه. نمی‌دونم به سمت مثبتیه یا نه ولی خیلی از افکارم داره نسبت به گذشته‌م تغییر می‌کنه. نگرانیم از اینکه نمی‌دونم مثبت هستن یا نه اینه که از جنس بیخیال شدن هستن نه صرفا تغییر. یا به عبارت دیگه، این نیستن که قبلا فکر می‌کردم «فلان» و الان تبدیل شده به «بهمان». اینه که قبلا بوده «فلان» و الان اینطوری شده که کی گفته «فلان»؟ و این نوع تغییرات سوالات خیلی زیادی رو برای آدم ایجاد می‌کنه در صحت‌شون. شاید در آینده بتونم بهتر راجع به این تغییرات و نتایج‌شون بنویسم.

امیدوارم سال پیش رو سال خوبی باشه. چون مثل همه سال‌های گذشته، به نظرم امسال قراره تغییرات بزرگ‌تری از سال‌های پیش در زندگیم ایجاد کنه.