اول دفتر
سلام.
این متن اولین پست این بلاگ هست و قراره صرفا یه ذره خاطره تعریف کنم از تجارب گذشتهم در رابطه با نوشتن بلاگ.
یه بار سال ۸۷ یه وبلاگ داشتم که تقریبا جالب ایجاد شده بود.
همیشه وبسایت و این چیزا رو دوست داشتم ولی کلا درکی نداشتم که یعنی چی و چطوری این اتفاق میوفته. یه ذره هم امکانات کمتری نسبت به امروز خودم در اختیار داشتم. پول اینترنت که نمیدادیم، یه شماره بود برای دایالآپ وصل شدن روزی ۱ ساعت اینترنت میداد. و خب هیچ وقت فرصت نشد تو اون ۱ ساعتها برم این چیزا رو یاد بگیرم.
در نتیجه نهایت درکی که داشتم این بود که به آدرس ایمیل کسی ایمیل بزنی میتونه بره تو سایت فلان و ببینه ایمیله رو. یه چند تا سایت هم بود که هر از گاهی میرفتم میدیدم.
یه روز پیش یکی از رفقا بودیم دیدم طرف رفت پای کامپیوتر و داشت “به نظرات مردم جواب میداد”. عجیب غریب ذوق کرده بودم که پسر این یه جا متن مینویسه ملت میان براش نظر میذارن اینم میره جواب میده و اینا. جلو رفیقم تابلو بازی در نیاوردم ولی فهمیدم اسم این جایی که داره روش مینویسه وبلاگه.
اون موقعها کانون پرورش فکری کودکان میرفتم و کتاب میگرفتم میومدم خونه میخوندم و میرفتم پس میدادم و یه سری فعالیت موسیقیایی انجام میدادیم و کلا خیلی بچههای فرهنگیای بودیم. یه روز تو همون کانون یه کاغذ به دیوار دیدم زدن که “آموزش وبلاگ نویسی” یا یه همچین چیزی. از مادر درخواست کردم که من رو ثبت نام کنه تو این کلاس وبلاگ نویسیه من خیلی علاقه دارم و فلان و بیسار. صادقانه بخوام بگم هم مادر هیچ وقت تو این چیزا کم نمیذاشت. یعنی تا وقتی پای فعالیت و یادگیری و این چیزا وسط بود بدون نگرانی مسافت و زمان و هزینه و این چیزا میگفت باشه.
خلاصه پنجشنبه موعود رسید و ما رفتیم کانون و دیدیم اون وسط یه میز طویل گذاشتن و تهش هم یه کامپیوتر. نشستیم و کلاس شروع شد. یه خانمی بود که اسمش رو هم یادم نیست. شروع کرد به توضیح که آره باید اول ایمیل بسازیم. اینطوری ایمیل میسازیم و آدرس میذاریم و اینا. که خب من این مرحله رو طی کرده بودم و با استایل “هه ?” منتظر بودم بره مطلب بعدی.
ایمیل رو ساخت و وارد بلاگفا شد. گفت خب بله برای اینکه وبلاگ داشته باشیم باید بیایم توی این سایت یه وبلاگ بسازیم برای خودمون. اینجا دکمه ثبت نام رو میزنیم، اینجا آدرس ایمیل رو وارد میکنیم و بعد ۱۰ دقیقه یه وبلاگ آورد بالا. خالی بود ولی خب من که خیلی حال کرده بودم. دیگه شروع کرد توضیح دادن منوهای بلاگفا ولی من غرق افکار شده بودم که دیگه چه کارا میشه کرد با این.
اومدم خونه و با اجازه مادر اون روز هم یه ذره پول بیشتر خرج کردم برای اینترنت هم یه مقدار تلفن خونه رو بیشتر اشغال نگه داشتم که برم سراغ بلاگفا. یه psp داشتم اون موقع در نتیجه وبلاگی که ساختم اسمش شد pspkids و توش بازی و عکس و این چیزا برای psp میذاشتم. ولی خب از اون پنجشنبه تا پنجشنبه بعدیش که میخواست جلسه بعدی کلاس باشه، نه تنها کلا سیستم بلاگفا رو فهمیده بودم، کلی قالب و اینا هم پیدا کرده بودم و ابزارک و این چیزا هم سوار وبلاگم کرده بودم و خیلی جدی شروع کرده بودم به نوشتن. و خلاصه اون کلاس وبلاگ نویسی رو دیگه نرفتم و همون ۱ جلسه شروعی شد بر pspkids.
سال بعد وارد راهنمایی شدم و کلاس پژوهشی ساخت وبسایت داشتیم.
رفتیم سر کلاس و اونجا یه دریچه جدیدی باز شد. یعنی دیگه حرف این نبود که برین توی یک سایت اکانت بسازین و متن بنویسین. گفتن که آره شما اگه تو یک فایل بنویسین <table></table> یه جدول میکشه و بعد میتونین اینجوری کنین و اون جوری کنین و از این حرفا.
با توجه به جذابیت شدیدی که مبحث برام داشت، ۳-۴ جلسه از اون کلاس هم کافی بود که خودم ببرم جلو بقیه داستان رو. یکی دو هفته بعد یه سایت چند صفحهای درست کرده بودم که ظاهر زیبایی هم داشت. روش درستش رو بلد نبودم ولی خودم یه سری ایده زده بودم با عکسهای متعدد و جدول کشیهای بسیار، منو بندی کرده بودم و هدر گذاشته بودم برای سایت و وسط متن و اینا. بردمش مدرسه معلم که دید خیلی حال کرد و با تعجب یه سری سوال ازم پرسید و اونجا فهمیدم که عه واقعا کار خوبی در آوردم پس. بعد یه چند وقت خودم یه قالب برای وبلاگم درست کردم و دیگه بیشتر از اینکه به نوشتن توی وبلاگم بپردازم به ظاهرش و زیباییش میرسیدم.
دیگه از اصل بحث دور نشم، خلاصه بخوام بگم کم کم رفتم پایهای تر یاد بگیرم وبسایت و اینا رو، مادر لطف کرد یه سری کتاب برام خرید و پدر هم یه هاست در اختیارم گذاشت و دیگه از اون روز تا همین امروز در همون مسیرم و صرفا با تغییر شیوه و روش دارم ادامه میدم.
سال ۹۰ آخرین پست وبلاگم هست به این شرح که از امروز دیگه اینجا فقط راجع به psp نیست کلا در هر زمینهای بخوام مینویسم. و اون اولین روزی بود که این قضیه برام جذاب شده بود. نوشتن افکار به صورت عمومی.
اون موقعها که هنوز مدرسه میرفتیم خب هر روز تو مدرسه رفیقام رو میدیدم و حرفام رو اونجا میزدم. به پیشدانشگاهی و کنکور و بعدش دانشگاه که رسید دیگه دوستام رو خیلی کمتر از قدیم (که هر روز میدیدمشون) میدیدم. حرف زدنها رو بردیم تو گروههای مجازی وایبر و بعد تلگرام و بعد مدتی شد کانال تلگرام. تو شبکههای اجتماعی دیگه هم فعالیت میکردم ولی اونجا معمولا جنس دیگهای حرف میزدم. بیشتر از جنس اتفاقات روز و این چیزها. حرفهای بیربط به همه مسائل فعلی دنیا و فقط تفکرات بیجهت اونجا جا نمیشد.
حالا بعد از ۷ سال از اولین باری که به چنین چیزی احساس نیاز کردم، و بعد از ۱۰ سال از اولین باری که وبلاگ برای خودم ساخته بودم، یک وبلاگ ساختم برای نوشتن. فقط نوشتن.
دیدگاه ها
2 دیدگاه
دمت گرم،
سفرت به خیر!
مشتاقانه منتظر متن بعدی هستیم 🙂
سلام
همچنین 🙂
ارسال دیدگاه